قوله تعالى: «و جاءتْ سیارة» هم المسافرون یسیرون من ارض الى ارض اصل این کلمه سائره است. اما چون فعل بسیار شود فاعل را فعال گویند بر طریق مبالغه، «فأرْسلوا واردهمْ» من یرد الماء لیستقى منه و الوارد الذى یتقدم الرفقة الى الماء فیهیئ لهم الارشیة و الدلاء، «فأدْلى دلْوه» یقال ادلیت الدلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها، و المعنى ادلى دلوه فى البئر ثم دلاها فتشبث بها یوسف، فلما رآه «قال یا بشراى» قرأ اهل الکوفة: یا بشْرى من غیر اضافة و هو فى محل الرفع بالنداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام، و قرأ الباقون: یا بشراى بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فى معنى النداء المضاف فکان المدلى بشر نفسه و قال یا بشارتى تعالى فهذا اوانک و قیل بشر اصحابه بانه وجد غلاما مفسران گفتند این سیاره کاروانى بود که از مدین مىآمد بسوى مصر مىشد و سالاران کاروان مردى بود مسلمان از فرزندان ابراهیم، نام وى مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل، کاروان راه گم کردند، همى رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جاى فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخى معروف و مشهور بود. اما بعد از آن که یوسف بوى رسید آب آن خوش گشت، چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردى زیرک بود، عاقل، مسلمان، بدانست که آنجا سرى تعبیه است، بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند.
مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهى دیدهام هر چند که آب آن تلخ است اما یک امشب بدان قناعت کنیم، مرد خویش را فرستاد بطلب آب، پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک رب العزه گفت: «فأدْلى دلْوه»، جبرئیل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمىکشید، عظیم گران بود، طاقت بر کشیدن مىنداشت تا دیگرى را به یارى خواند، چون یوسف بنزدیکى سر چاه رسید، وارد در نگرست شخصى را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالى بر کمال، رویى چون ماه تابان و چون خورشید روان، شعاع نور روى وى با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته، مصطفى (ص) گفت: «اعطى یوسف شطر الحسن و النصف الآخر لسائر الناس».
و قال کعب الاحبار: کان یوسف حسن الوجه، جعد الشعر، ضخم العین، مستوى الخلق ابیض اللون غلیظ الساقین و الساعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السرة و کان اذا تبسم رأیت النور فى ضواحکه، فاذا تکلم رأیت فى کلامه شعاع النور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النار عند اللیل و کان یشبه آدم یوم خلقه الله عز و جل و صوره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة. و یقال انه ورث ذلک الجمال من جدته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن.
وارد چون او را بدید بانگ از وى برآمد که: «یا بشْرى هذا غلام» اى شادیا مرا آنک غلامى! مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وى کیست و سبب بودن وى اینجا چیست! اینست که رب العالمین گفت: «و أسروه بضاعة» منصوب على الحال یعنى اسره مالک بن ذعر و اصحابه، فقالوا للسیارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیعه بمصر لئلا یستشرکهم فیه الناس. مالک ذعر و اصحاب وى یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودى که هر سود و زیان که ایشان را بودى در سفر در آن مشترک بودندى، خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد.
قال الزجاج: کانه قال و اسروه جاعلیه بضاعة.
ابن عباس گفت: اسر اخوة یوسف انه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه.
برادران یوسف از سیاره پنهان کردند که وى برادر ایشان است بلکه او را بضاعتى ساختند و بفروختند، و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وى بر عادت خویش و او را در چاه نیافت! برادران خبر کرد از آن حال، همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند، حریت وى پنهان کردند و به عبرانى با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیت خویش اقرار ندهى ما ترا هلاک کنیم، یوسف گفت انا عبد و اراد انه عبد الله. پس او را بضاعتى ساختند و فروختند. و روا باشد که اسرار بمعنى اظهار بود، اى اظهروه بضاعة، یعنى اظهروا حال یوسف على هذا الوجه، و الله علیم بما یعْملون بیوسف.
و شروْه شاید که فعل سیاره بود بمعنى خریدن، و شاید که فعل برادران بود بمعنى فروختن، و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس، یعنى که او را بفروختند بچیزى اندک خسیس، یعنى که بوى ضنت ننمودند و گرامى نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید. و گفتهاند معنى بخس حرام است یعنى که بفروختند او را به بهایى حرام از بهر آن که وى آزاد بود و بهاى آزاد حرام باشد. و روا باشد که معنى بخس ظلم بود، یعنى که بر وى ظلم کردند که او را بفروختند، «دراهم معْدودة» بدرمى چند شمرده: گفتند بیست درم بود هر یکى را دو درم، و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد، و گفتهاند بیست و دو درم بود. معدود نامى است چیزى اندک را، هم چون ایام معدوده، و انما قال معدودة لیعلم انها کانت اقل من اربعین درهما لانهم کانوا فى ذلک الزمان لا یزنون ما کان اقل من اربعین درهما لان اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما.
«و کانوا فیه من الزاهدین» اى ما کانوا ضانین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند الله عز و جل. برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند: استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وى گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوى حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آئیم. و گفتهاند که روبیل وثیقه نامهاى نوشت بخط خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجت خویش ساخت.
پس مالک او را دست و پاى بسته بر شتر نشاند و سوى مصر رفتند، به گورستانى بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل، خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زارى در گرفت و گفت یا امى یا راحیل ارفعى رأسک من الثرى و انظرى الى ولدک یوسف و ما لقى بعدک من البلایا یا اماه لو رأیتنى و قد نزعوا قمیصى و فى الجب القونى و على حر وجهى لطمونى و لم یرحمونى و کما یباع العبد باعونى و کما یحمل الاسیر حملونى. کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر مىزارید از هوا ندایى شنید که: «اصبر و ما صبرک الا بالله». غلام مالک ذعر چون وى را چنان دید بر وى جفا کرد و گفت: آمد آنچه مولایان تو گفتند! و لطمهاى بر روى وى زد، هم در حال دست وى خشک شد، و رب العزه جبرئیل را فرستاد تا در پیش قافله پرى بر زمین زد، بادى عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت، چندانک اهل قافله همه متحیر شدند و یکدیگر را نمىدیدند و خروشى و زلزلهاى در قافله افتاد، مالک ذعر گفت گناهى عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جاى بداشت! غلام گفت یا مولاى گناه من کردم که غلام عبرانى را بزدم و اینک دست من خشک گشته، مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهى ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا رب العزه این صاعقه از ما بگرداند، یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وى نیک شد، مالک پس از آن یوسف را گرامى داشت و جامه نیکو در وى پوشانید و مرکوبى را از بهر وى زین کرد و بر وى نشاند. مالک ذعر گفت: ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الا استبان لى برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملائکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الى غمامة بیضاء تظله. رفتند تا بیک منزلى مصر، مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موى سر وى شانه زد و بر اسپى نشاند و عمامه خز بنفش بر سر وى نهاد، و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافلهاى آمدى مرد و زن جمله باستقبال شدندى، و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود، خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود، بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر مىآید و طعام با ایشان، خلق مصر بیرون آمدند، یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان.
و یوسف آن وقت سیزده ساله بود، چشم خلق بر وى افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وى هیبت بر مردم افتاد، چنان که در دل بر وى فتنه شدند و از هیبت وى درو نگرستن نتوانستند، یوسف بدان زیبایى و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر، مالک بفرمود تا از بهر وى خانهاى مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت: کنیزکى نامزد کن تا خدمت وى کند، اهل وى گفت: این در مروت نیست که کنیزکى با جوانى در یک خانه بود! مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وى آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وى کنى من روا دارم. و گفتهاند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت، رود نیل عظیم گشت و فراخى طعام پدید آمد و نرخ وى بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامى آورده که گویى از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست. بامداد همه قصد وى کردند و بدر سراى وى رفتند، مالک گفت شما را حاجت چیست؟ گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وى روشن کنیم، مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وى زائل گردد و رنگ روى وى بجاى خود باز آید، آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیت فروختن وى دارم، این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر، عزیز مصر، زلیخا را آرزوى دیدار وى خاست، چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنى، بر در سراى من عرض کن، مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد. زلیخا بفرمود تا میدان در سراى وى بیاراستند و کرسى از صندل سپید بنهادند و پردهاى از دیباء رومى ببستند و بر طرف بام جماعتى کنیزکان بداشت با طاسهاى گلاب و مشک سوده، و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانى را ببیند بدر سراى عزیز مصر آید. و یوسف را بیاراست، پیراهنى سبز در وى پوشید و قبایى سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وى نهاد و او را بر آن کرسى صندل نشاند. و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختى زرین نشسته و کنیزکان بر سر وى ایستاده، و در مصر زنى دیگر بود نام وى فارعه بیامد با هزار دانه مروارید، هر دانهاى دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پارهاى پنج مثقال و طبقى پیروزه و نمک دانى بدخش، آمد تا یوسف را خرد. و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومى دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند. مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود، چندین دختر ناهده حائض گشتند و خلقى بى عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت: خرد واجب نکند که این بنده کسى باشد و من از خریدن وى عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمىاى این را خداوند بود، این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت.
اول بازرگانى گفت من ده هزار دینار بدهم، دیگرى گفت من بیست هزار بدهم، هم چنین مضاعف همى کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمىگفت که شوهرش اظفیر حاضر بود مىخواست که شوى وى مبدء کند، اظفیر گفت: اى زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست، زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وى بدادن، ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد، مالک خواست که بوى فروشد، زلیخا دلال را بخواند و گفت: جوهر که وى میدهد من بدهم و عقدى زیادتى عدد آن سى دانه هر دانهاى شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وى عنبر و کافور و صد تا جامه ملکى و دویست تا قصب و هزار تا دبیقى، مالک ذعر گفت دادم. آن زن بانگ کرد گفت اى مالک اجابت مکن تا آنچه وى مىدهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم. غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سراى زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهاى گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان مىفشاندند، و مالک ذعر را در سراى بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند. و آن زن که نام وى فارعه بود سودایى گشت و جان در سر آن حسرت کرد.
اینست که رب العالمین میگوید: «و قال الذی اشْتراه منْ مصْر» این مشترى شوى زلیخا است نام وى اظفیر و قیل قطفیر، مردى بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر. و در آن زمان بمصر رسم بودى که هر که خزانه ملک داشتى و تصرف مملکت همه ولایت در دست وى بودى، او را عزیز گفتندى. و این ملک مصر به قول بعضى علما فرعون موسى بود: ولید بن مصعب بن الریان المغرق، قومى گفتند: فرعون موسى دیگر بود و این ملک دیگر. و هو الریان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق، و قیل ان هذا الملک لم یمت حتى آمن و اتبع یوسف على دینه ثم مات و یوسف بعده حى، فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا، فدعاه یوسف الى الاسلام فابى ان یقبل «و قال الذی اشْتراه منْ مصْر لامْرأته» یعنى زلیخا و قیل اسمها راعیل.
«أکْرمی مثْواه» اى احسنى الیه فى طول مقامه عندنا، و قیل احسنى الیه فى جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس. قال ابن عیسى: الاکرام اعطاء المراد على وجه الاعظام، «عسى أنْ ینْفعنا» فى ضیاعنا و اموالنا. «أوْ نتخذه ولدا» نتبناه و لم یکن له ولد لانه کان عنینا.
قال ابن مسعود: احسن الناس فراسة ثلاثة: العزیز حین قال فى یوسف «عسى أنْ ینْفعنا أوْ نتخذه ولدا» و ابنة شعیب حین قالت لابیه «اسْتأْجرْه إن خیْر من اسْتأْجرْت الْقوی الْأمین» و ابو بکر الصدیق حین استخلف عمر الفاروق. فان قیل کیف اثبت الله الشرى فى یوسف و معلوم انه حر لم ینعقد علیه بیع؟
فالجواب ان الشرى هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه على التوسع کقوله «إن الله اشْترى» قوله: «و کذلک مکنا لیوسف» اى کما انقذناه من الجب کذلک مهدنا له فى ارض مصر فجعلناه على خزائنها و لنعلمه عطف على مضمر یعنى لنوحى الیه، «و لنعلمه منْ تأْویل الْأحادیث» اى تعبیر الرویا و معانى کتب الله، «و الله غالب على أمْره» اى على امر یوسف یدبره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الى غیره، «و لکن أکْثر الناس لا یعْلمون.» ما الله بیوسف صانع و ما الیه من امره صائر حین زهدوا فى یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا. و قیل «و الله غالب على أمْره» اى على ما اراد من قضائه لا یغلبه على امره غالب و لا یبطل ارادته منازع، یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «و لکن أکْثر الناس لا یعْلمون» ان العاقبة تکون للمتقین.
«و لما بلغ أشده» الاشد جمع شدة مثل نعمة و انعم و الشدة قوة العقل و البدن، اى و لما بلغ منتهى اشتداد جسمه و قوة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانى و قوت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سى و سه سال بقول مجاهد و گفتهاند اشد را بدایتى است و نهایتى: بدایت حد بلوغ است بقولى، و هژده سال بقولى، و بیست و یک سال بقولى، و نهایت آن چهل سال است به قولى، و شصت سال به قولى. «آتیْناه حکْما و علْما» حکم اینجا نبوت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم، و گفتهاند یوسف را در چاه نبوت دادند اما پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند. و قیل آتیناه حکما على الناس و علما بتأویل الاحادیث، «و کذلک نجْزی الْمحْسنین» یعنى فعلنا به لانه کان محسنا لا انه یفعل ذلک بکل محسن، کما قال عز و جل: «و لقدْ مننا على موسى و هارون» و ختم الآیة، فقال کذلک نجزى المحسنین و لم یوت کل محسن کتابا مستبینا یعنى انه فعل ذلک بموسى و هارون لانهما کانا عبدین محسنین.
و قیل «و کذلک نجْزی الْمحْسنین» المراد به محمد (ص)، یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقى ما لقى و قاسى من البلاء ما قاسى فمکنت له فى الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجیک من مشرکى قومک و امکن لک فى الارض و از یدک الحکم و العلم لان ذلک جزاى اهل الاحسان فى امرى و نهیى.
«و راودتْه التی هو فی بیْتها» المراودة المفاعلة، راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر اى امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرود مشى المتطلب او المترقب او المتصید مشى قلیل ساکن. و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسک مشغول بودى و صحف ابراهیم خواندى به آوازى خوش و هیچ کس نشنیدى که نه در فتنه افتادى! زلیخا کرسى پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسى نشاند، یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وى نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانى لکن چه سود که نمىدانم که چه مىخوانى! یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیدى و ببهایى گران مرا خریدهاى لا بد است که آواز من ترا خوش آید و این اول سخن بود که میان ایشان رفت، زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایى و پیش من این صحف خوانى، یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم. هر روز بیامدى و پیش وى بنشستى و با وى سخن گفتى و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود، اما تجلد همى نمود و صبر همى کرد و تسلى وى در آن بود که ساعتى با وى بنشستى و سخن گفتى و زلیخا که گهى در میان سخن برخاستى ببهانهاى و گامى چند برداشتى، تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالاى وى تامل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار، و گیسوان داشت چنانک بر پاى خاستى با گوشه مقنعه بر زمین همى کشیدى و حسن و جمال وى چنان بود که نقاشان چین از جمال وى نسخت کردندى و یوسف هر بار که وى برخاستى ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندى، پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانهاى سازد، شوهر خویش را گفت: مرا دستورى ده تا از بهر بت قصرى عظیم سازم، نام برده و گران مایه، چنانک درین دیار مثل آن نبود.
شوهر او را دستورى داد. و زلیخا را مادرى بود نام وى غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود: جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان. زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانهاى خواهم کرد مرا به مال مدد دهید، مادر وى صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف. زلیخا سه قبه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده، هر یکى بیست گز در بیست گز و چهل گز بالاى آن، از رخام بنا نهاده و روى آن بجواهر مرصع کرده و بر سر هر قبهاى گاوى زرین نهاده، سروهاش از بیجاده، چشمها از یاقوت سرخ، و زیر قبهها اندر آب روان و در هر قبهاى تختى نهاده مکلل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهاى زرین نهاده مشک سوختن را و در هر قبهاى درى آویخته لایق آن قبه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد، یوسف بیامد و پاى در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت: ایدر بیا، نزدیک در آى، یوسف فراتر شد، پیش تخت وى بزانو در آمد، کنیزکان درها ببستند، اینست که رب العالمین گفت: «و غلقت الْأبْواب و قالتْ هیْت لک» اى هلم و اقبل فانا لک و هى اسم للفعل و هى مبنیة کما یبنى الاصوات لانه لیس منها فعل متصرف فمن فتح التاء فلالتقاء الساکنین کما فتح این و کیف و من ضم جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قرئ هیت بکسر الهاء و ضم التاء بغیر همز و بهمز و هى من قولک هئت اهىء هیئة کجئت اجىء جیئة و معناه تهیات لک و تزینت معنى آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساختهام و آراسته. و قیل معناه تقدم لنفسک اى لک فى التقدم حظ.
یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد! زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستى تو بیقرارم:
یعلم الله گر همى دانم نگارا شب ز روز
زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق
یوسف بگریست، گفت: پدر من مرا دوست داشت، دوستى وى مرا به چاه و قید و بندگى و غربت افکند، از دوستى پدر این دیدم از دوستى تو ندانم چه خواهم دید؟ لکن اى زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزاى که من خداى را جل جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حق وى فرو نگذارم که وى با من نیکویى کرد و مرا گرامى داشت. این است که الله گفت: «قال معاذ الله» اى اعتصم بالله و احترز به ان افعل هذا، و هو نصب على المصدر اى اعوذ بالله معاذا، یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسى کلمه این است که باز داشت خواهم بخداى. «إنه ربی» یعنى ان العزیز سیدى اشترانى و «أحْسن مثْوای»حیث قال اکرمى مثواه فلا اخونه فى اهله. و قیل معناه انه ربى اى ان الله خالقى و لا اعصیه انه آوانى و من بلاء الجب عافانى.
إنه لا یفْلح الظالمون یعنى ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنى و احسن مثواى فانا ظالم و لا یفلح الظالمون، یوسف این سخن میگفت و همى گریست آن گه روى سوى آسمان کرد، گفت: خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتى و مرا درین بلا افکندى؟ و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر ندارى و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنى. و زلیخا به آستین خویش اشک وى مىسترد و میگفت: اى یوسف تو از خداى خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وى قربان کنى و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهى، یوسف گفت: اگر هر چه دارى بمن دهى و از بهر من خرج کنى من معصیت نکنم. هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وى فتنه تر مىشد، همى در جست و بازوى وى بگرفت و او را در قبه درونى برد و درها ببست، گفت: اى یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندى و حدیثى خوش کنى؟ که من شیفته جست و جوى توام و آشفته در کار توام، یوسف سر در پیش افکند، ساعتى خاموش نشست، زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که اى سنگین دل چرا بر من نبخشایى و با من یاقوت لبت بسخن نگشایى؟ یک بار با وى بزارى و خواهش سخن گفت تا مگر بر وى ببخشاید، یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود، یک بار جمال بر وى عرضه کرد و داعیه لذت و شهوت نفسى پدید کرد تا مگر فریفته شود. و فى ذلک ما روى عن السدى و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لما ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوقه الى نفسها، فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک! قال هو اول ما ینثر من نفسى. قالت یا یوسف ما احسن عینک! قال هى اول ما یسیل الى الارض من جسدى. قالت ما احسن وجهک! قال هو للتراب یأکله فلم تزل تطمعه مرة و تخیفه اخرى. و تدعوه الى اللذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرجل و هى حسناء جمیلة حتى لان لها مما یرى من کلفها به و لما یتخوف منها حتى خلوا فى بعض البیوت و هم بها.